دانه های گندم را در میان پارچه ای سپید گذارده ام و روزهاست که به انتظار رویششان نشسته ام .
روزهاست نشسته ام تا که جوانه زنند ، و نوید آن دهند که عاقبت بهار خواهد رسید .
نوید آن که بهار می آید تا غبار سالی سرشار از درد و خون را بِزداید و به سرزمینی خسته و مردمانی غمگین اما پر امید سبزینه گی را هدیه دهد .
بهار می آید و با خود سبز خواهد کرد سرزمینی را که این بار مردمانش خود ، همه فصلی تازه شده اند تا رخت سبز را به بهار هدیه دهند .
مردمانی که ماهها پیش تر از آنکه حتی پچ پچه های بهاری نو باشد ، در سخت ترین لحظات برای شکوفه ها ، لالاییِ بهار را خوانده اند.
سرزمین من اکنون ۹ ماه است که سبز است بی آنکه برای این موهبت وامدار فصلی تازه باشد.
بهار امسال اما بوی دیگری دارد . این بار مادر نیست تا پیش از آنکه خبر دار شوم سبزه را برویاند و همچون هر سال ، برکت را به دست خویش به خانواده هدیه کند.
این بار در سرزمینی دور ، خیلی دور تر از مسافت اطاقم تا پذیرایی ، بهار را به انتظار نشسته ام .
دانه های گندم را در میان پارچه ای سپید گذارده ام و می دانم که این بار بهار را با طعم تلخ غربت مزمزه خواهم کرد .
پریسا دانشور ( پریِ کوچکِ غمگین ) 19. اسفند ماه . 1388