و دیگر بار و دیگر بار چشمان غمزده و متحیر مادران و پدران بر تن زخمی و خاموش فرزندانشان خیره ماند
و دیگر بار و دیگر بار ، کودکان ، عروسکان بی جان قصه ها شدند
این بار عروسکان قصه ، فرشتههای کوچکی بودند که شعلههای آتش بیرحمانه تن نازکشان را بلعیدند
فرشتههای کوچک سرزمینم ، شما نیز رویاهایتان سرشار از لباس سفید و توری و تاج درخشان بود ؟
چه فرق میکند
بخاری ای فرسوده و مقداری نفت
همین
سهمتان همین شد از سرمایه های بی پایان سرزمینتان
عزیزکان ، بازی بزرگان همین است
بی رحم و بی ترازو
یک سو تن ظریف و چشمان بازیگوش کودکان و دیگر سو ، مردانی که شعلههای آتش را هم به خدمت خود میگیرند
فرشتههای کوچک سرزمینم ، پرواز کنید
پرواز کنید ، آنقدر دور ، که دیگر بار شعلهها تنتان را نیازارند
پرواز کنید فرشتههای کوچک سرزمینم
به اوج آسمانها نشینید و بازیهای نیمه تمام کودکی تان را از سر بگیرید
... و دیگر یک بار ، حتی یک بار به زیر پایتان نگاه نیندازید
حتا یک بار به زمین و سرزمینتان نیندیشید
اینجا هنوز کودکان خاله شادونه را دوست دارند
اینجا هنوز کودکان به اردو میروند و کلاسهای درسشان بخاری دارد
پریسا دانشور ( پریِ کوچکِ غمگین) 9. دی.1391
۲ نظر:
بیچاره پدر مادرهایشان
خدا به دادشان برسه
بسیار متن زیبایی بود و بسیار دردناک .
ارسال یک نظر