این بار چه خواندی که چنین شد؟

بهنود عزیزم,می دانم اول بار تا رسیدن به چوبهء دار با دستی لرزان و چشمانی گریان چه خواندی؛یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو میبره از توی زندون مثل شبپره با خودش بیرون.و ماه آمد

دوم بار دیگر امید نداشتی و باز در ذهن خویش و به دور از درها و دیوارهایی که موش داشتند و پیامت را در راه رسیدن به ماه می دزدیدند,خواندی و ماه آمد

و سوم بار و دیگر بارها

امّا این بار نمیدانم چه خواندی که ماه خواب ماند و نیامد و آسمان زار زار نه به تو که به حال ماه گریست

ماه اینبار نیامد و تو را همچون شبپره ای به دشتها و گلها نبخشید و آسمانِ آزاد را نشانت نداد

امّا میدانم که میدانی شهیدان شهر نه,که مادران شان در پس دیوارهای نمور و سیاه زندان با فانوس هایی از خونِ فرزندانشان جار میزدند و عمو یادگار را می خواندند

در تمام خیابانها و کوچه ها و خانه های شهر فریادِ ((عمو یادگار مرد کینه دار خوابی یا بیدار مستی یا هشیار)) پیچیده بود

تو نبودی که بشنوی,نماندی که بشنوی. عمو یادگار پاسخمان داد؛مستیم وهشیار شهیدای شهر خوابیم و بیدار شهیدای شهر آخرش یه شب ماه میاد بیرون از سر اون کوه بالای دره روی این میدون رد میشه خندون.و میدانم تو نیز در کنار شهیدان شهر در جشن آزادیِ سرزمینمان به پایکوبی خواهی پرداخت

آخرش یه شب ماه میاد بیرون

پریسا دانشور ( پریِ کوچکِ غمگین ) 19 . مهر ماه .1388

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آخرش یه شب ماه میاد بیرون