خاطراتی به اندازۀ کیفِ پولکدارِ صورتی ام


دفتر خاطراتم را گشودم.
بابا ، چرا منو از موهام آویزون میکنن اگه یه مرد اونا رو ببینه ؟
خانوم اجازه من دلم گرفته است. دلم به وسعت تمام خاطرات تلخ کودکی ام گرفته است . نه شادمانی نکنید .
خاطرات تلخ کودکی ام به اندازۀ چمدانِ پدر ، بزرگ است و خاطرات خوش ام به اندازۀ کیف پولکدارِ صورتی رنگِ کودکی ام که فقط دو سکۀ پنج تومانی و چند بلیط شرکت واحد و شاید یک قرص نعنا در آن جای می گرفت ، کوچک .
من خیلی دلم گرفته است .
خاطرات کودکیم نمی دانم از چه اینچنین تاریک و سیاه است.
دفتر خاطراتم را که گشودم نه خبری از فرشته های کوچک بالدار با لباس توریِ سفید رنگ بود که خبر از روزهای خوش می دادند ، نه خبر از قاصدک هایی که با نسیم شهر به شهر از شمال تا جنوب سفر می کردند و پیک خوش خبری بودند.
دفتر خاطراتم را که گشودم نه خبر از بوی عیدی بود و نه مادربزرگ ماند تا بوی ترمه اش مرهمی بر بغض های کودکی ام باشد.
دفتر خاطراتم را که گشودم نه از آن دختر کوچک با گونه های سرخ خبری بود و نه از پسرهایی که به آن عاشق بودند و هر روز در پشت پنجره به انتظار دخترک می نشستند.
دفتر خاطراتم را که گشودم بوی خاک می داد و خون . بوی لحظۀ خوش بازی که با صدای مهیبی به تاریک ترین لحظات کودکی ام بدل شد . بوی بدن پاره پارۀ بهنام ، پسر همسایه و همبازیِ کودکی ام را می داد که در پتوی پلنگیِ ما پیچیده شد و در صندوق نفرین شدۀ بالای چرخ عقب ماشین آتشنشانی قرار گرفت و ...
بهنام رفت ، بهنام برای همیشه رفت.
دفتر خاطرات من جادوئی بود .
دفتر خاطراتم را که گشودم تمام بغض ها و اشکهای کودکی ام را ضبط کرده بود و سالیان سال در خود نگاه داشته بود . صدای فریاد معلم که روز کذائیِ شنبه دستان کوچکم را گرفت و کشان کشان با خود برد به جایی که تا همیشه مدیر و ناظم بدل به دیوی شدند و هیچ گاه مهربان نبودند . بوی تلخ استون با صدای هق هق من آمیخته شد تا معجونی در دستان لرزانم شود که باقی ماندۀ لاک قرمز جمعه را پاک می کرد.
دفتر خاطراتم را که گشودم بوی خاکِ حیاط مدرسه آمد که با قدمهای کوچکِ همکلاسی هایم بر روی دو مستطیل که می گفتند شیطان در آن لانه دارد ، به هوا بلند می شد . یا شیطان آنقدر کوچک بود که در حیاط مدرسه و در دل دو نقش کشیده شده در آن و صدای نفرت انگیز مرگ بر ، جای میگرفت یا اندیشۀ هم نسلان من آنقدر بزرگ بود که از وحشت بارور شدنش دشمن ساخته شد و هیچگاه ندیدیمش.
دفتر خاطرات کودکی ام را که گشودم صدای عمو بهمن در آن بود
پاییز آمد در میان درختی
لانه کرده کبوتراز تراوش باران
می گریزد
خورشید از غم با تمام غرورش
پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه
می نشیند
عمو بهمن با لبخندی که چشمان سیاه بادامی اش را کشیده تر می کرد و صورت گندمگون مهربانش را بدل به تصویری کرد که هیچگاه فراموش نشد رفت و دیگر بازنگشت . او رفت و در کنار تمام دختران و پسرانی که قهرمانانه با دیو سیاه شب میجنگیدند سهمش از زندکی گلوله ای شد در قلب بزرگ مهربانش.
دفتر خاطراتم را که گشودم پر از خطوط مبهم و گنگ بود که در میان آنها گربه ای را جستجو می کردم . صدایی که در گوشم زمزمه می کرد :
بچه ها این نقشه جغرافیاست
بچه ها این قسمت اسمش آسیاست
شکل یک گربه در اینجا اشناست
چشم این گربه به دنبال شماست
بچه ها این گربههِ ایران ماست
من سرزمین کودکی ام را دوست داشتم ولی نمی دانم از چه به دست غارت گرِ معلم ، جعبۀ جادوئی ای که دو کانال بیشتر نداشت و همه چیز را سیاهِ سیاه یا سفیدِ سفید نشان میداد و هیچ رنگی از کودکی و امید در آن نبود و قهرمانانِ به خون غلطیدۀ وطنم دزدیده شد.
لعنت بر شما که بوی خوش کودکی ام را به بوی خون و خمپاره و مین و باروتِ سحرگاه اعدام بدل کردید.
دفتر خاطراتم را بستم و به روی کاغذ کاهی با مداد های کوچکی که سرشان جویده شده بود سرزمین رویاهایم را به تصویر کشیدم . سرزمینی که در آن کودکان دفتر خاطراتشان را دوست داشته باشند.


پریسا دانشور ( پریِ کوچکِ غمگین ) 5 . بهمن ماه . 1388
parisadaneshvar@gmail.com

 

۲ نظر:

محمد جواد صحافی گفت...

نه تنها شما که دفتر خاطرات بسیاری مان پر است از خاطراتی که قالب سیاهی را به روی خود دیده اند .
خاطرانی که شیرین ترین شان فرار از مدرسه به هنگام راهپیمائی ها بود .
آه . . . . .
جوانی . . .
روزگاری را به یاد دارم که با چه علاقه ای پس از اتمام درس برای لحظه ای دیدن دوستم در روبروی مدرسه دخترانه ای مخفی میشدم ؛
روزگاری را بیاد دارم که مدارس دخترانه را زودتر از مدارس پسرانه تعطیل میکردند تا خدای ناکرده از چشمان نامحرم دور باشد ؛
بیاد دارم آن روزها را ممنوعیت هایش را و شادی های کوچک خانه هامان را .
آن روزها عشق معنی دیگری داشت . اینک جور دیگریست .آن روزها برای دیدار معشوقه ات باید ماهها و شاید سالها منتظر می ماندی اما اینک . . .
من رابه روزهای خوش جوانی ام بردید

شاد باشید
بامهر
محمد جواد صحافی

داود افشاری گفت...

روزگاری را به یاد می آورم که لحظه لحظه اش تحقیر تک تک ما کودکان معصوم آنهم به جرم های نادانسته مان بود..............
داود افشاری