لِی لِی کنان پرسه می زدم سرزمین کودکی ام را
همان دوران بود ، واژۀ " بزرگ خاندان " فقط برایم یادآور چهره چروک و خسته ای بود کنج اعلامیه ها در گوشه و کنار خیابان
تنها یک واژه که حتی درست نوشتنش را هم نیاموخته بودم
امروز که گذر ایام و چرخ زندگی کودکی ام را ربوده و طعم تلخ زمین را ناخواسته تحمیل ام کرده است ، دریافته ام بزرگی آن چهره های تکیده و خسته را
بزرگ خاندان دانشور تابستان سال 88 در سن 95 سالگی درگذشت
عمویم ، عیسی خان دانشور
تا بود گویی همچون فرشته ای نگهبان بی آنکه بدانیم از یکایکمان مراقبت میکرد
بد خلق بود
از جوانی مغرور و پر ابهت
عمو که رفت لحظه تلخ وداعش ، دلتنگ به بهروز گفتم : چه شد ؟
همچون همیشه لبخندی زد و چشمانش را دزدید
گویی نمیخواست گریه های در خلوتش را با من تقسیم کند
پاسخ داد : لحظه های آخر قلبش آریتمی داشت ، بیمار نشد
... و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت : خسته شد ، خسته
راست میگفت ؛ عمو خسته شد و رفت
ما ماندیم و دردهای بی درمان
عمو که رفت دیگر چرخ زندگی بر مراد ما نگشت
عمه ، زن عمو
رفتند
بهروز هم طاقت نیاورد
او هم خسته شد
عمو اؤلدى ، تو فاقیمیز داغیلدى *و امروز صدایی دور
صدایی خسته
دختره اینجا نشسته گریه میکنه زاری میکنه
پریسا دانشور ( پریِ کوچکِ غمگین) 10. خرداد .1390
parisadaneshvar@gmail.com
...........................................................................................................
* اصل این شعر " آقا اؤلدى ، تو فاقیمیز داغیلدى " ( آقا مُرد ، خاندانمان از هم پاشید ) میباشد از شعر "حیدر بابا" شهریار
۲ نظر:
همه ما این درد رو یه جوری تجربه کردیم
متاسفم دوست عزیزم
الهى بميرم
پريساااااااااااااااا
پرى كوچك راس راسى غمگين
ارسال یک نظر