"آبجى"



فريده "آبجى"، فريده آبجىِ عزيزم
اين هميشه براى غريبه ها يك سوال بزرگ بود كه "چرا به دختر خاله تون ميگيد آبجى؟!"، اما براى آشنا ها "آبجى" گفتن ما به تو تعريف مشخصى داشت.
دختر خاله اى كه آنقدر عزيز بود كه در جايگاه "آبجى بزرگِ" خانواده نشست.
"فريده آبجى" عزيزم، حضور تو در خانواده ى ما فراتر از يك فاميل بود و حتى فراتر از يك فاميلِ نزديك.
تو در خيلى چيزها براى من اولين بودى.
يادت هست؟!
در كودكى م، اولين "كفش تق تقى" زندگى ام را تو برايم خريدى، همان "كفشِ سفيدِ بندى" اى كه خيلى آرزويش را داشتم.
در نوجوانى اولين نفرى بودى كه تمام "رازهاى مگوى پانزده شانزده سالگى"ام را شنيدى و در جوانى، در كنار خواهر برادرها بر سر "سفره ى عقد"م ايستادى.
فريده آبجى، فريده آبجىِ عزيزم، تو در مهمترين لحظات زندگى، برايمان خواهرى كردى.
تو همانى بودى كه آخرين درددلهاى بهروز رو شنيدى و چه خواهرانه شنيدى.
آه فريده آبجى، فريده آبجى عزيز من، نميدانم كجايى و در چه حال. فقط ميدانم كه جسم خسته ات از "بيمارىِ لعنتى" خلاص شد و اكنون آرام است و بى درد.
بخواب عزيزكم.
بخواب آرام و بى دردِ روزگار، در كنار "خانم جان" و "خاله" و "بهروز داداش".
بخواب
بخواب خواهرم
ما ميمانيم با دردهاى بى درد و جانكاه مان


پریسا دانشور ( پری کوچک غمگین )  ۱۲.مرداد .۱۳۹۳